روایتی کوتاه و خواندی از خانه بروجردی ها
چند سالی می شود که خانهی خوش رنگ و لعاب و اعیانی سید مهدی تمام شده.
همان که وقتی ساخته شد،جماعت کوچه طور دیگری به ما نگاه کردند.این طرف من هم،انگار که خون اشرافی درم باشد جز با قدمهای سنگین خانهی آقا جعفر تا اینجا، قصر خان داداش را راه نرفتهام؛ کسر شانی است برای خواهر صاحب بادگیر های بلند و گل و مرغهای روی طاق نصرت، اگر غیر این باشد!
نمی توان این خانه را دوست نداشت.گاهی وقتها روز که به نوروز میرسد و عروس خان داداش دعوتمان میکند به عمارت،زیر انداز توی ایوانشان میشود به نام من که از خروس خون روز تا تاریکی شب،خیرهی نقش و نگارها شوم، آهوی سرکش میان خشتها، قصهی پهلوان قلمبهی روی دیوار، نقش لیلی و مجنونش و یوسف و بزم زلیخا… راستش در این خانه از وقتی نبودهام، معمار دستش در کار بوده تااا وقتی آمدم،چشم و زبان باز کردم و گفتم که”چقدر قشنگ است!” یعنی هجده سال!
زیاد است ولی می ارزد.حالا کرور کرور مهمانان و تاجرانی است که به بهانه ی یک یا دو شب اقامت، مدتها میمانند و حظ شیشه رنگیها و دل مهربان سید مهدی ما را می برند.
هرچند مادر گاهی از آن قیافه های شاکی می گیرد که: “نمی دانم این طباطباییهای عصاقورت داده مگر کلنگ کاشان را خودشان زدهاند که شرط به این بزرگی برای ازدواج گذاشتند؟! این همه جان کندیم خانه ساختیم…چه شد؟”
ولی حتی همین مادر پایش به حیاط نرسیده در رثای علی مریم، معمار اینجا می خواند: که استاد معماری عالم است!
وارد خانه نشده دلش پر می زند در بخش زمستانی آش بار بگذارد که می چسبد.
تازگی ها هم شنیده که اینجارا خانه ی بروجردیها صدا می زنند و چیزهای عجیب می گوید به پدر: سید حسن کاش جای این بده بستانهایت با بروجرد مدام سفر فرنگ می رفتی که فامیلت از نطنزی نشود بروجردی! خودت فکر کن ببین به خانهای که ساختی بروجردی بیشتر می آید یا فرنگی؟
پدر این وقتها فقط می خندید.کار ساخت خانه که تمام شد، دیگر نه غرغرهای مادر حال خوشش را خراب میکرد و نه هیچ چیز دیگری. مثل آنها که بعد سفر حج چیزی از دنیا نمی خواهند، پدر هم چیزی نمی خواست! ماهم نمیخواستیم. توی آن شهر فرنگ همه چیز بود.
می نشینم لب حوض دست می برم به آب زلال بی ماهی که سنگینی تصویر این خانه را به دوش دارد…
چه میشود اینجا بعد ما؟ بعد بروجردیها و حسن و مهدی نطنزی؟ قصه های گچی روی دیوار، رنگ نارنجی ایوان ها، سرخاب و سفیداب اینجا چه می شود؟
چشم می دوزم به کلاه فرنگی، گنبدی که مردم این اسم را رویش گذاشتند…
بعد، اکنون را می بینم؛ منی که در خیابان علوی، محلهی سلطان امیر احمد کاشان، میان اندرونی رنگارنگ خانه بروجردی ها ایستاده ام و “دختر سید حسن” نیستم ولی عظمت و هنر معمار، مرا بخشی از داستان خانه کرده
جایی که حالا صدایش می زنند”عروس خانه های ایران”